Sunday, December 19, 2010

و درختانی که خشکیدند


حرارت تحمل ناپذیر آفتاب تاب از برکه گرفت. برکه نای ایستادن نداشت و همه آبش را به آسمان بخشید. اما سینه های آسمان تشنه تر از آن بودند که با بخارات برکه ای کوچک  ابر بزایند. و اینچنین خشکسالی آغاز شد. مردمان وقتی از رحمت آسمان نا امیدشدندِ، سر به زیر افکندند و اندک اندک  از آبادی کوچ کردند . امید گشایشی در زمین هم نمانده بود.
سبزه ها بجز  آنهایی که دستشان به دامان درختی رسیده بود زرد شده بودند.  باد گرمی که می وزید برگ های خشک درختان را به زردی سبزه ها پیوند می زد.
لحظه ها بی دریغ گذشتند و هیچ نشانی از برکه و سبزه و آدمی نمانده بود.  آسمان در حسرت قطره آبی مانده بود تا ابری کشد بر  چهره شرمگین خورشید. و زمین لبهای ترکیده اش نای سخن گفتن با در خت را نداشت. درخت اما استوار گویی که راهی بجز از ایستادن ندارد مانده بود، بی برگ ، بی بار و بی هیچ نوایی که برگهایش روزگاری به مدد باد می خوانندند.
آن سال هیچ باران نبارید و سالی دیگر هم و سالیانی دیگر نیز.
در پشت زمان ها آسمان سینه اش از انبوه ابر سرشار شد.
نعره زد  از اعماق دل
بر هرچه ناحقی که در حق زمین اش کرده بود.
ابر بارید ، افتاب یک بار دیگر رو عیان کرد با تبسم
سبزه روئید ، کرم ها و مورچگان در جنب و جوش افتادند
هر چه گاوان و سگان و گوسفندان مانده بودند
زندگی از سر گرفتند
آدمی ارابه قدرت دگر باره برانندند
لیک تا بیکران جست شان
هیچ درختی را نجستند
عاقبت نام درخت را از زبانشان بشستند

No comments:

Post a Comment